صدای ما ٫ صائب تبریزی



شد به دشواری دل از لعل لب دلبر جدا

این کباب تر به خون دل شد از اخگر جدا

نقش هستی را به آسانی ز دل نتوان زدود

بی گداز از سکته هیهات است گردد زر جدا

آگه است از حال زخم من جدا از تیغ او

با دهان خشک شد هر کس که از کوثر جدا

کار هر بی ظرف نبود دل ز جان برداشتن

زان لب میگون به تلخی می شود ساغر جدا

گر درآمیزد به گلها بوی آن گل پیرهن

من به چشم بسته می سازم ز یکدیگر جدا

در گذر از قرب شاهان عمر اگر خواهی، که خضر

یافت عمر جاودان تا شد ز اسکندر جدا

بی سرشک تلخ، افتاد از نظر مژگان مرا

رشته می گردد سبک چون گردد از گوهر جدا

چون نسوزد خواب در چشمم، که شبهای فراق

اخگری در پیرهن دارم ز هر اختر جدا

نیست چون صائب قراری نقش را بر روی آب

چون خیال او نمی گردد ز چشم تر جدا؟


صدای ما ٫ صائب تبریزی

جان روشندل ز جسم مختصر باشد جدا

در صدف از راه غلطانی گهر باشد جدا

از فشردن غوطه در دریای وحدت می زند

گر چه از هم بند بند نیشکر باشد جدا

رشته سازی است کز مضراب دور افتاده است

دردمندان را رگی کز نیشتر باشد جدا

خازن گنج گهر را دور باشی لازم است

نیست ممکن کوه را تیغ از کمر باشد جدا

بی تکلف، مصحف بر طاق نسیان مانده ای است

حسن نو خطی که از صاحب نظر باشد جدا

از دلیل عقل بر من کوه و صحرا تنگ شد

وقت آن سرگشته خوش کز راهبر باشد جدا

چون نگین از نگین دان بر کنار افتاده ای است

از سر زانوی فکر آن را که سر باشد جدا

می کند بی اختیاری عاشقان را کامیاب

نیست ممکن بهله را دست از کسر باشد جدا

از جهان سرد مهر امید خونگرمی خطاست

شیر در یک کاسه اینجا از شکر باشد جدا

از هم آوازان دو بالا می شود گلبانگ عیش

وای بر کبکی که از کوه و کسر باشد جدا

دست کمتر می دهد جمعیت نیکان به هم

نقطه های انتخاب از یکدگر باشد جدا

سلک جمعیت بدان را نیز می پاشد ز هم

نقطه های شک اگر از همدگر باشد جدا

تا نگردد پخته، دل عضوی است از اعضای تن

کی ز برگ خویش در خامی ثمر باشد جدا؟

معنی بیگانه صائب می کند وحشت ز لفظ

از تن خاکی، دل روشن گهر باشد جدا


صدای ما ٫ صائب تبریزی

نغمه آرام از من دیوانه می سازد جدا

خواب را از دیده این افسانه می سازد جدا

پرده شرم است مانع در میان ماه و دوست

شمع را فانوس از پروانه می سازد جدا

موج از دامان دریا بر ندارد دست خویش

جان عاشق را که از جانانه می سازد جدا؟

هر کجا سنگین دلی در سنگلاخ دهر هست

سنگ از بهر من دیوانه می سازد جدا

بود مسجد هر کف خاکم، ولی عشق این زمان

در بن هر موی من بتخانه می سازد جدا

بر ندارد چشم شوخ او سر از دنبال دل

طفل مشرب را که از دیوانه می سازد جدا؟

سنگ و گوهر هر دو یکسان است در میزان چرخ

آسیا کی دانه را از دانه می سازد جدا

از هواجویی رساند خانه خود را به آب

چون حباب از بحر هر کس خانه می سازد جدا

جذبه توفیق می خواهی،سبک کن خویش را

کهربا کی کاه را از دانه می سازد جدا؟

ز اختلاف جام، غافل از می وحدت شده است

آن که از هم کعبه و بتخانه می سازد جدا

می فتد در رشته جان چاک بی تابی مرا

تار زلفش را چو از هم شانه می سازد جدا

برنمی دارد به لرزیدن ز گوهر دست، آب

رعشه کی دست من از پیمانه می سازد جدا؟

زخم می باید که از هم نگسلد چون موج آب

رزق ما را تیغ، بی دردانه می سازد جدا

کی شود همخانه صائب با من صحرانشین؟

وحشیی کز سایه خود خانه می سازد جدا


صدای ما ٫ صائب تبریزی

آنچنان کز رفتن گل، خار می ماند به جا

از جوانی حسرت بسیار می ماند به جا

آه افسوس و سرشک گرم و داغ حسرت است

آنچه از عمر سبک رفتار می ماند به جا

نیست غیر از رشته طول امل چون عنکبوت

آنچه از ما بر در و دیوار می ماند به جا

کامجویی غیر ناکامی ندارد حاصلی

در کف گلچین ز گلشن خار می ماند به جا

رنگ و بوی عاریت پا در رکاب رحلت است

خارخاری در دل از گار می ماند به جا

جسم خاکی مانع عمر سبک رفتار نیست

پیش از این سیلاب کی دیوار می ماند به جا

غافل است آن کز حیات رفته می جوید اثر

نقش پا، کی زان سبک رفتار می ماند به جا

هیچ کار از سعی ما چون کوهکن صورت نبست

وقت آن کس خوش کز او آثار می ماند به جا

زنگ افسوسی به دست خواجه هنگام رحیل

از شمار درهم و دینار می ماند به جا

نیست از کردار، ما بی حاصلان را بهره ای

چون قلم از ما همین گفتار می ماند به جا

ظالمان را مهلت از مظلوم چرخ افزون دهد

بیشتر از مور اینجا مار می ماند به جا

سینه ناصاف در میخانه نتوان یافتن

نیست هر جا صیقلی، زنگار می ماند به جا

می کشد حرف از لب ساغر می پرزور عشق

در دل عاشق کجا اسرار می ماند به جا

عیش شیرین را بود در چاشنی صد چشم شور

برگ صائب بیشتر از بار می ماند به جا


صدای ما ٫ صائب تبریزی

اگر نه مد بسم الله بودی تاج عنوان ها

نگشتی تا قیامت نوخط شیرازه، دیوان ها

نه تنها کعبه صحرایی است، دارد کعبه دل هم

به گرد خویشتن از وسعت مشرب بیابان ها

به فکر نیستی هرگز نمی افتند مغروران

اگر چه صورت مقراض لا دارد گریبان ها

سر شوریده ای آورده ام از وادی مجنون

تهی سازید از سنگ ملامت جیب و دامان ها

حیات جاودان خواهی به صحرای قناعت رو

که دارد یاد هر موری در آن وادی سلیمان ها

گلستان سخن را تازه رو دارد لب خشکم

که جز می رساند در سفال خشک، ریحان ها؟

نمی بینی ز استغنا به زیر پا، نمی دانی

که آخر می شود خار سر دیوار، مژگان ها

کدامین نعمت الوان بود در خاک غیر از خون؟

ز خجلت بر نمی دارد فلک سرپوش این خوان ها

چنان از فکر صائب شور افتاده است در عالم

که مرغان این سخن دارند با هم در گلستان ها


صدای ما ٫ صائب تبریزی

آخرین جستجو ها

الان بخر تحویل بگیر spicesboobard مهندسین برق دانستنی ها گل سنگ برای تو تخفیفان الان بخر تحویل بگیر شرکت اینترنتی حامی طرح گروه مهندسی و ماشین سازی کشاورز